احساس

روزها میگذرند و همچنان در انتظار لحظه ای ....

شاید آن لحظه روزی رسد تا من ،خود باشم و خود،من واقعی باشد

آیا آن لحظه خواهد رسید......

احساس...

قلم را بر گوشه ای گذاشته ام و خیره به سفیدی کاغذی شده ام که لحظه ای پیشاورا برای بیان تمام افکارم برداشته بودم اما حالا تنها خیره به او نشسته ام افکارم در ذهنم به رقص افتاده اند و ریتمی زیبا و گاهی نا احساس...

چشمانم را بار دیگر میبندم و اینبار تمام وجودم را دراختیار چشمانم میگذارم

با چشمان دلم به دنیا مینگرم ،شاید که روزنه امیدی برای مهربانی کردن وجود داشته باشد .

احساس...

میدانم این بار هم خواهان هستم و هرگز نرسیدن تنها اتفاق زندگیم

اما باز میخواهم و تا آخرین لحظه خواهم خواست

شاید لحظه آخر به تنها خواسته این روزهایم خواهم رسید

احساس...

من از نهایت شب حرف میزنممن از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ف.فرحزاد احساس...

من همان راوی قصه گوی زندگی هستم که در تلاطم شدنها و نشدنها،بودن و نبودن ها ، همچنان ساز روزگاررا می نوازم و قصه های کوتاه و بی سر وسامان را می گویم ،تا شاید نشانی از هستی خود بازیابم .هستی که در نقطه ای جامانده است و در لابه لای قصه های گفته شده پنهان گشته.

احساس...

یادگارتو به من رنگ غروب  لحظه های باتو بودن آی چه خوبه نرو از پیشم نرو،نزار بمیرم ،تو بزار تو خلوتت آروم بگیرم خوبه آشنائیمون باز برگرده،کی گل آرزوتو پر پر کرده همه میگن از صدام بغض جدایی میباره ،نم احساس...

دوباره دل هوای باتو بودن کرده  نگو این دل دوری عشقتو باور کرده دل من خسته از این دست به دعاها بردن  همه آرزوهام با رفتن تو مردن حالا من یه آرزو دارم توسینه  که دوباره چشم من تورو ببین باسه پیداکردنت د احساس...

---

در بیان احساسات گاهی کلمات هم یاری نمیکنند و سکوتی را فرا میگیرد که رساتر از هزاران کلمه تو و درون تورا فریاد میزند .

احساس...